جذاب وعالی
به وبلاگ من خوش آمدید

آیا ازمذاکرات هسته ای راضی هستیدیانه؟

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان هرچی بخواهی و آدرس taha1367.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


.

آمار مطالب

کل مطالب : 84
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 8
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 13
بازدید سال : 39
بازدید کلی : 15561
نحوه شهادت شهید محمد رضا شفیعی

نحوه شهادت شهید محمد رضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) به گزارش خبرنگار تا شهدا از خراسان رضوی؛ جملات بالا از خاطرات منتشر نشده نحوه شهادت محمد رضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) را از زبان حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ 1365/10/04 در عملیات کربلای چهار در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در مصاحبه با خبرنگار تا شهدا به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی پرداخته است.

عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 01365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز 1365/10/04 به اسارت دشمن در آمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت می گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمیگن و ناراحت بودم چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی اگاهی نداشتم سکوت را بهتر می دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.


ساعت حدود 4 الی 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد با زبان اشاره به این سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) وسرباز عراقی با کلام اشاره می گفت نه نه این حرفها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند.


ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی گفت نه، گفتم پس با چه جراتی اینگونه صحبت می کردی گفت من از هیچ کس ترسی ندارم من به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.


آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها همنیطور که این شهید عزیز صحبت می کرد من با خودم گفتم، گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است. 
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و سئوال کردم چه شده؟ گفت: درد دارم و بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است من را فراموش نکن من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرفهای محمد رضا دلم به یکباره گرفت غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.


چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من فقط 14 سال داشتم درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می ریختم به حال تنهایی وغربت گریه می کردم انقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم. 
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم ....

شهید محمد رضا شفیعی

(شهید محمد رضا شفیعی)

تعداد بازدید از این مطلب: 53
موضوعات مرتبط: مطالب خواندنی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


بي‌قرار

يك روز از فروردين 1337 گذشته بود كه مصطفي مثل يك شكوفه بهاري، پلك‌هايش را چند بار به هم زد و به دنيا سلام كرد. خانة كوچكي داشتند، پدرش كارگر، مادرش قالي‌باف ... درآمدشان ناچيز، ولي هر ماه جلسة روضه‌خواني توي همان چهار ديواري كوچك، به راه بود. مصطفي در شش سالگي، شاگرد مغازة كفاشي بود.

دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفي تحمل نكرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت يكي از علماي اصفهان، ‌عزمش را براي تحصيل علوم ديني، جزم كرد. اول حوزة علمية اصفهان و بعد مدرسه عمليه حقاني قم كه فقط طلابي را مي‌پذيرفت كه از جهت اخلاقي و علمي نمونه بودند.

«عشق» توي دل بعضي‌ها يك جور ديگري ريشه مي‌كند. آدم مي‌ماند توي كار بعضي‌ها كه اين عشق ويژه را از كجا گير آورده‌اند. نيرويي شگرف، همه وجود مصطفي را فرا گرفته بود. با كسي انگار وعده كرده بود كه هر سه‌شنبه، زمستان و تابستانش فرقي نمي‌كرد، پياده به سمت جمكران راه مي‌افتاد. مصطفي بي‌قراري عجيبي را در خاك وجودش كاشته بود.

حوالي انقلاب، فرمانده سپاه ياسوج بود. در جريان مبارزه با مواد مخدر، در موقعيتي كه اشرار جاده را به روي او و يارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشين بيرون پريد و عمامه‌اش را برداشت و فرياد زد: «چرا معطليد، بزنيد، عمامه من كفن منه!» ... دهان به دهان اين حرف پيچيده بود.

هر وقت كارها را روبه‌راه مي‌كرد و برمي‌گشت قم، دوباره يك اتفاق جديد مي‌افتاد. حركت‌هاي ضد انقلاب در كردستان و مناطق اطراف ... زمزمه‌هاي شوم تجزيه‌طلبي... مصطفي دوباره ساكش را مي‌بست و عازم كردستان مي‌شد. بعضي وقت‌ها نمي‌دانست برود قم و درسش را بخواند يا كردستان بماند و كارها را سامان بدهد. امام خميني جوابش را داد: «شما بايد به كردستان برويد و كار كنيد.»

جنگ كه شروع شد. راهي جنوب شد. به همه روحيه مي‌داد. سلاح به دوش، سخنراني مي‌كرد يا مراسم دعا برگزار مي‌كرد. تجربة جنگ و شورش‌هاي كردستان هم به دردش مي‌خورد. در چند عمليات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظيفه مي‌كرد و چندين بار هم مجروح شده بود. در عمليات آزادسازي خرمشهر، با دست شكسته حضور داشت. در عمليات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.

فرمانده روحاني؟! ... بعضي از فرماندهان عالي‌رتبه كه مصطفي را نمي‌شناختند و براي اولين بار او را در لباس روحانيت مي‌ديدند كه وارد جلسات نظامي مي‌شود و به طرح و توجيه نقشه‌ها مي‌پردازد، انگشت به دهان مي‌ماندند.

 

 

با يك همسر شهيد ازدواج كرد. دو تا كارت دعوت هم براي حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود كه آنها را داخل ضريح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا مي‌كرد دعوتش را قبول كنند. روز عروسي‌اش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسي من روزي است كه در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهي و به عنوان يك نيروي ساده و گمنام...

نهم مرداد 1362 بود. عمليات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسي ... منطقة حاجي عمران ... روحش ترديدي در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پيدا نشد. «شهيد مصطفي رداني‌پور» همه عمر دلش براي خدا پر مي‌زد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...

تعداد بازدید از این مطلب: 51
موضوعات مرتبط: زندگی نامه شهیدان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شهید حسن اندایش
محل تولد : سیرجان

تاریخ تولد : 1347-09-01

محل شهادت : والفجر 8 - فاو

تاریخ شهادت : 1364-12-01

نام پدر : محمد حسین

نام مادر :

وضعیت تاهل : مجرد

مزار شهید : کرمان - سیرجان

عملیات : والفجر 8

 

 

اسم انسان های خاص به گونه ای خاص انتخاب می شود، به گونه ای که گره خورده به انسان های گذشته. گذشتگانی چون شبر، پسر هارون. "شبر" بر وزن "حسن". مژده ی آمدن و سرنوشت این گونه انسان ها هم خاص است، مثل ابراهیم که فرمان قربانی کردن پسرش را در خواب دید، مثل مادر حسن که که نیت کرد در خواب ببیند اگر زندگیشان را از عشایری به یکجا نشینی تغییر دهند اتفاق خوبی می افتد یا بد؟ و در خواب گوسفندانی را می بیند که از آغل بیرون می آیند و کسی با سنگ ریزه به پایشان می زند، همه می روند جز یکی. و او که خواب هایش را خودش تعبیر می کرده می گوید: " باید یکی از کودکانم را برای خدا قربانی کنم" و بعد از آن باردار می شود به حسن.
حسن متولد پنجمین روز محرم است. پنجمین فرزند از یک خانواده با نه فرزند. حسن مظلوم، حسن آقای مادر. حسنی که او را به انس با قرآن می شناختند و مهربانی. او که فردی منطقی بود حتی با سنش کمش وارد به کارهای فرهنگی شده بود، از استهبان کتاب به محل زندگیش یعنی کرمان می آورد برای فروش.
اما جنگ! چرا حسن به جنگ رفت؟ خودش که می گوید می روم تا خواهر و مادرم و بقیه اسیر دست دشمن نشوند. حسن دوبار به دانشگاه جبهه رفت. مثل تمام اهالی آسمان وقتی برمی گشت دلتنگ عالم بالا بود و قرار نداشت.
روز پنجشنبه، عملیات والفجر هشت، فاو! اگر سه ماه دیگر زندگی می کرد، هجدهمین بهارش را هم می دید. اما بهار واقعی برای مهاجر الی الله، روزی خوردن در نزد پروردگار است. ترکش ژ3 که از پشت قلبش را نشانه گرفت مثل صفحه سرخ مقتل اباعبدالله بود که شخصی از پشت نیزه ای به حسین زد که از سینه ی بی کینه اش سر زد. آری اینان الذین بذلوا مهجهم دون الحسین هستند که خون قلبشان را به ثارالله تقدیم کردند. در شب شهادت حسن کبوتری تا صبح بر بام اتاقش می نشیند و این حادثه غروب دلگیر جمعه ای تکرار می شود. کبوتر همان حیوان بی زبانی که حسن بسیار دوست می داشت، بی زبان اما پر از نشانه و پیغام!
چون از این عالم فانی سفر کرد به سوی دیدار، سنگین بود نبودش برای مادر، بی تابی می کرد و از دست دادن چنین پسر بی تابی هم داشت. پس حسن بار دیگر به خواب مادر آمد، پرتقالی به او تقدیم کرد و مژده داد هارون را به تولد "مشبّر" : "مشبّر" بر وزن "مُحَسَّن" . که ما محسن می نامیم. مادر که سنش بالا بود چون همسر ابراهیم گفت :" إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ (هود/72)".  و چون ققنوس خود را به آتش میزند ققنوسی جوان از خاکستر برمیخیزد با همان خصوصیات. محسن به دنیا آمد که اشبه الناس بود به حسن  خَلقاً خُلقاً و منطقاً ! 

شهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایششهید حسن اندایش
تعداد بازدید از این مطلب: 59
موضوعات مرتبط: زندگی نامه شهیدان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


روزهای بودن

این روز ها روز های بودن است
 
این روزها روزهای خواستن بودن است
 
خواستن بودن تو
 
بودن و دیدنت
 
بودن و حرف هایت
 
بودن و دلگرمی هایت
 
این روزها قاب عکست کارم را راه نمی اندازد
 
چشمانت از پلک نزدن خسته نشد؟
 
تو اگر خسته نیستی
 
من دیگر خسته ام
 
خسته ام از نبودن و ندیدنت
 
خسته ام از نشنیدن صدایت
 
خسته ام از حرف زدن با عکسی که جوابم را نمیدهد
 
خسته ام
 
به اندازه تمام لحظه های نبودنت
 
این روزها دستانم دستانت را میخواهد
 
و دلم حضورت را
 
این روزها چشمانم به دنبال بودنت میگردد
 
اما نیستی
 
نیستی تا مرهمی بر بی قراری هایم شوی
 
نیستی تا دل خوش شوم از داشتن بابا
 
این روزها..................................

تعداد بازدید از این مطلب: 53
موضوعات مرتبط: مطالب خواندنی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


فرماندار فرمانبردار

مدتى در جبهه 'مهران' بوديم. چه سالى، نمى دانم. من در آنجا مسئول قبضه دوشيكا بودم. با پنج نفر خدمه حدود 23 روز با هم بوديم. سه نفر از برادران، اهل شهرستان 'فردوس' بودند. در ميان آنها يك نفر توجه مرا بيش از همه به خودش جلب كرده بود. برادرى به نام 'محمد'. با قدى متوسط و ريشى قهوه اى و سرى تقريبا طاس. نسبت به بقيه خيلى متواضع بود. هر كارى را گفته و نگفته با كمال ميل و رضايت خاطر انجام مى داد. آب مى آورد، چاى درست مى كرد، محوطه و سنگر را جارو مى زد. خلاصه تا بود نمى گذاشت به سايرين خيلى فشار بيايد. بعد از پايان مأموريت و متفرق شدن برادران، دوستى كه با ايشان همشهرى بود يك روز به من گفت: 'فلانى فهميدى چه كسى بود؟' گفتم: نه چطور. گفت: 'فرماندار شهر ما، فردوس، بود!' حال عجيبى به من دست داد. يادم آمد كه چقدر به او امر و نهى كرده ام. خدا راضى باشد از ما.

تعداد بازدید از این مطلب: 51
موضوعات مرتبط: خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0



عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود