- قبله نما
– تقویم هجری قمری
– امکان انتخاب صدای اذان دلخواه برای هر اذان
– امکان انتخاب صدای دلخواه برای پخش قبل و بعد از هر اذان
– انتخاب موقعیت اتوماتیک توسط جی پی اس
– قابلیت اضافه زمان دلخواه به وقت شرعی
مختصری از کتاب:
آب زمزم بهترین آب روی زمین است واکنون بیش از پنج هزار سال؛ از ظهور این آب گوارا و شفا بخش، از زمان حضرت اسماعیل علیه السلام تا کنون می گذرد،زمزم آبی است که خداوند آن را به عنوان هدیه به مؤمنانی که از دور دست برای زیارت خانه اش مشرف می شوند؛ارزانی داشته است
مدتى در جبهه 'مهران' بوديم. چه سالى، نمى دانم. من در آنجا مسئول قبضه دوشيكا بودم. با پنج نفر خدمه حدود 23 روز با هم بوديم. سه نفر از برادران، اهل شهرستان 'فردوس' بودند. در ميان آنها يك نفر توجه مرا بيش از همه به خودش جلب كرده بود. برادرى به نام 'محمد'. با قدى متوسط و ريشى قهوه اى و سرى تقريبا طاس. نسبت به بقيه خيلى متواضع بود. هر كارى را گفته و نگفته با كمال ميل و رضايت خاطر انجام مى داد. آب مى آورد، چاى درست مى كرد، محوطه و سنگر را جارو مى زد. خلاصه تا بود نمى گذاشت به سايرين خيلى فشار بيايد. بعد از پايان مأموريت و متفرق شدن برادران، دوستى كه با ايشان همشهرى بود يك روز به من گفت: 'فلانى فهميدى چه كسى بود؟' گفتم: نه چطور. گفت: 'فرماندار شهر ما، فردوس، بود!' حال عجيبى به من دست داد. يادم آمد كه چقدر به او امر و نهى كرده ام. خدا راضى باشد از ما.
اسم انسان های خاص به گونه ای خاص انتخاب می شود، به گونه ای که گره خورده به انسان های گذشته. گذشتگانی چون شبر، پسر هارون. "شبر" بر وزن "حسن". مژده ی آمدن و سرنوشت این گونه انسان ها هم خاص است، مثل ابراهیم که فرمان قربانی کردن پسرش را در خواب دید، مثل مادر حسن که که نیت کرد در خواب ببیند اگر زندگیشان را از عشایری به یکجا نشینی تغییر دهند اتفاق خوبی می افتد یا بد؟ و در خواب گوسفندانی را می بیند که از آغل بیرون می آیند و کسی با سنگ ریزه به پایشان می زند، همه می روند جز یکی. و او که خواب هایش را خودش تعبیر می کرده می گوید: " باید یکی از کودکانم را برای خدا قربانی کنم" و بعد از آن باردار می شود به حسن. حسن متولد پنجمین روز محرم است. پنجمین فرزند از یک خانواده با نه فرزند. حسن مظلوم، حسن آقای مادر. حسنی که او را به انس با قرآن می شناختند و مهربانی. او که فردی منطقی بود حتی با سنش کمش وارد به کارهای فرهنگی شده بود، از استهبان کتاب به محل زندگیش یعنی کرمان می آورد برای فروش. اما جنگ! چرا حسن به جنگ رفت؟ خودش که می گوید می روم تا خواهر و مادرم و بقیه اسیر دست دشمن نشوند. حسن دوبار به دانشگاه جبهه رفت. مثل تمام اهالی آسمان وقتی برمی گشت دلتنگ عالم بالا بود و قرار نداشت. روز پنجشنبه، عملیات والفجر هشت، فاو! اگر سه ماه دیگر زندگی می کرد، هجدهمین بهارش را هم می دید. اما بهار واقعی برای مهاجر الی الله، روزی خوردن در نزد پروردگار است. ترکش ژ3 که از پشت قلبش را نشانه گرفت مثل صفحه سرخ مقتل اباعبدالله بود که شخصی از پشت نیزه ای به حسین زد که از سینه ی بی کینه اش سر زد. آری اینان الذین بذلوا مهجهم دون الحسین هستند که خون قلبشان را به ثارالله تقدیم کردند. در شب شهادت حسن کبوتری تا صبح بر بام اتاقش می نشیند و این حادثه غروب دلگیر جمعه ای تکرار می شود. کبوتر همان حیوان بی زبانی که حسن بسیار دوست می داشت، بی زبان اما پر از نشانه و پیغام! چون از این عالم فانی سفر کرد به سوی دیدار، سنگین بود نبودش برای مادر، بی تابی می کرد و از دست دادن چنین پسر بی تابی هم داشت. پس حسن بار دیگر به خواب مادر آمد، پرتقالی به او تقدیم کرد و مژده داد هارون را به تولد "مشبّر" : "مشبّر" بر وزن "مُحَسَّن" . که ما محسن می نامیم. مادر که سنش بالا بود چون همسر ابراهیم گفت :" إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ (هود/72)". و چون ققنوس خود را به آتش میزند ققنوسی جوان از خاکستر برمیخیزد با همان خصوصیات. محسن به دنیا آمد که اشبه الناس بود به حسن خَلقاً خُلقاً و منطقاً !
يك روز از فروردين 1337 گذشته بود كه مصطفي مثل يك شكوفه بهاري، پلكهايش را چند بار به هم زد و به دنيا سلام كرد. خانة كوچكي داشتند، پدرش كارگر، مادرش قاليباف ... درآمدشان ناچيز، ولي هر ماه جلسة روضهخواني توي همان چهار ديواري كوچك، به راه بود. مصطفي در شش سالگي، شاگرد مغازة كفاشي بود.
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفي تحمل نكرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت يكي از علماي اصفهان، عزمش را براي تحصيل علوم ديني، جزم كرد. اول حوزة علمية اصفهان و بعد مدرسه عمليه حقاني قم كه فقط طلابي را ميپذيرفت كه از جهت اخلاقي و علمي نمونه بودند.
«عشق» توي دل بعضيها يك جور ديگري ريشه ميكند. آدم ميماند توي كار بعضيها كه اين عشق ويژه را از كجا گير آوردهاند. نيرويي شگرف، همه وجود مصطفي را فرا گرفته بود. با كسي انگار وعده كرده بود كه هر سهشنبه، زمستان و تابستانش فرقي نميكرد، پياده به سمت جمكران راه ميافتاد. مصطفي بيقراري عجيبي را در خاك وجودش كاشته بود.
حوالي انقلاب، فرمانده سپاه ياسوج بود. در جريان مبارزه با مواد مخدر، در موقعيتي كه اشرار جاده را به روي او و يارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشين بيرون پريد و عمامهاش را برداشت و فرياد زد: «چرا معطليد، بزنيد، عمامه من كفن منه!» ... دهان به دهان اين حرف پيچيده بود.
هر وقت كارها را روبهراه ميكرد و برميگشت قم، دوباره يك اتفاق جديد ميافتاد. حركتهاي ضد انقلاب در كردستان و مناطق اطراف ... زمزمههاي شوم تجزيهطلبي... مصطفي دوباره ساكش را ميبست و عازم كردستان ميشد. بعضي وقتها نميدانست برود قم و درسش را بخواند يا كردستان بماند و كارها را سامان بدهد. امام خميني جوابش را داد: «شما بايد به كردستان برويد و كار كنيد.»
جنگ كه شروع شد. راهي جنوب شد. به همه روحيه ميداد. سلاح به دوش، سخنراني ميكرد يا مراسم دعا برگزار ميكرد. تجربة جنگ و شورشهاي كردستان هم به دردش ميخورد. در چند عمليات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظيفه ميكرد و چندين بار هم مجروح شده بود. در عمليات آزادسازي خرمشهر، با دست شكسته حضور داشت. در عمليات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.
فرمانده روحاني؟! ... بعضي از فرماندهان عاليرتبه كه مصطفي را نميشناختند و براي اولين بار او را در لباس روحانيت ميديدند كه وارد جلسات نظامي ميشود و به طرح و توجيه نقشهها ميپردازد، انگشت به دهان ميماندند.
با يك همسر شهيد ازدواج كرد. دو تا كارت دعوت هم براي حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود كه آنها را داخل ضريح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا ميكرد دعوتش را قبول كنند. روز عروسياش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسي من روزي است كه در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهي و به عنوان يك نيروي ساده و گمنام...
نهم مرداد 1362 بود. عمليات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسي ... منطقة حاجي عمران ... روحش ترديدي در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پيدا نشد. «شهيد مصطفي ردانيپور» همه عمر دلش براي خدا پر ميزد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...
به گزارش خبرنگار تا شهدا از خراسان رضوی؛ جملات بالا از خاطرات منتشر نشده نحوه شهادت محمد رضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) را از زبان حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ 1365/10/04 در عملیات کربلای چهار در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در مصاحبه با خبرنگار تا شهدا به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی پرداخته است.
عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 01365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز 1365/10/04 به اسارت دشمن در آمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت می گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمیگن و ناراحت بودم چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی اگاهی نداشتم سکوت را بهتر می دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.
ساعت حدود 4 الی 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد با زبان اشاره به این سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) وسرباز عراقی با کلام اشاره می گفت نه نه این حرفها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند.
ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی گفت نه، گفتم پس با چه جراتی اینگونه صحبت می کردی گفت من از هیچ کس ترسی ندارم من به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها همنیطور که این شهید عزیز صحبت می کرد من با خودم گفتم، گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و سئوال کردم چه شده؟ گفت: درد دارم و بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است من را فراموش نکن من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرفهای محمد رضا دلم به یکباره گرفت غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.
چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من فقط 14 سال داشتم درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می ریختم به حال تنهایی وغربت گریه می کردم انقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم ....
به گزارش خبرنگار تا شهدا از خراسان رضوی؛ جملات بالا از خاطرات دوم آزاده حسین محمدی مفرد در مورد اسارت و نحوه شهادت شهید محمد رضائی است که قبل از این خاطره، خاطرات قبلی این آزاده با عنوان (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد - شهید محمد رضا شفیعی) در پایگاه خبری تا شهدا منتشر شده بود که با استقبال بسیار زیاد کاربران ، خبرگزاری ها، سایت ها و وبلاگ ها قرار گرفته بود. خاطرات دوم این آزاده را در تا شهدا منتشر می کنیم.
حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ 1365/10/04 در عملیات کربلای چهار در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در مصاحبه با خبرنگار تا شهدا به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید محمد رضائی پرداخته است.
عملیات کربلای 4: درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت جعبه شیشه ای تلویزیون با این فرق می کرد.
خیلی متفاوت بود گلوله ها واقعی، خونها واقعی، دشمن واقعی، ترس واقعی، شجاعت واقعی، ایثار واقعی، شهادت ها واقعی همه چیز واقعی... اینجا سینما نبود که وقتی یک صحنه هیجانی بود سوت و دست و فریاد بزنند!
اینجا سوت بود اما سوت خمپاره... دست بود اما قطع شده! هیجان بود اما کنترل شده دو گلوله قبل از ورود به پشت سنگرهای ب شکل به دستم خورد از آب بیرون آمدیم وارد سنگرهای ب شکل شدیم (سنگرهای کمین که به شکل ب بودند .بسیار مهندسی ساخته شده بود ) و درگیری بین ما و دشمن بسیار نزدیک بود آنقدر که چهره های هم را به راحتی میدیدم فرمانده شهید مسلم اعلام کرد بچه ها عملیات لو رفته و ادامه عملیات لازم نیست دستور داده اند که برگردیم نیروهای پشتیبانی نخواهند آمد (ما خط شکن بودیم) اما آنقدر دشمن نیرو در منطقه آورده بود که ما راهی برای برگشت نداشتیم به نوعی در محاصره بودیم چاره ای جز جنگیدن و مقاومت نبود تا راهی برای برگشت پیدا کنیم هر لحظه که می گذشت عزیزی را از دست میدادیم وارد یکی از کانال ها شدیم تیربارچی تانک به سمت کانال تیر میزد .نمی دانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید می شدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اثابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقی ها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت می آیند فکر می کردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقی ها هم به بهشت آمده اند.
این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم.
سینه ستبر تاریخ مالامال از خاطرات حیات و ممات مردان مردی است که روحشان فراتر از زمان و عرصه فراخ زمین تنگ تر از قلب سرشار از عشقشان بوده است. عشق به یگانه هستی بخش که اشتیاق لقائش آرام از جسم و جان آن ها گرفته و سر سودایی شان را همواره بر آستان داشته است.
امیر کم نظیر ارتش اسلام سپهبد علی صیاد شیرازی یکی از این پر و بال سوختگان وصال نور است که لباس زیبای شهادت زیبنده قامتش و کمترین مزد اخلاص، فداکاری و ایثار و پروانگی اوست. سردار سرافراز جبهه توحید و بسیجی آشنای جبهه های افتخار و شرف و نور، این سردار بیدار و جهادگر عرصه های پیکار و شیر بیشه شجاعت و ایثار و عاشق بی قرار و اسوه اخلاص و استقامت با صدق و صفا، پس از عمری جهاد خالصانه و جانبازی در خطوط مقدم دفاع از اسلام و ولایت، با پیکر خونین و چهره رنگین و مخضوب به دیار معشوق شتافت و شهید شاهد جوار حق گردید و اجر و پاداش آن همه اخلاص و ایثار را در همین دنیای فانی نیز گرفت.
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله می نوشت و نقاشی می کرد. تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت های انقلاب به فیلم سازی پرداخت.
حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به دنیا آمد.مانند دیگر کودکان هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس سوم دبیرستان درسش را ادامه داد. پس از آن در صف عناصر انقلابی قرار گرفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید دکتر مصطفی چمران» راهی کردستان شد و آموزشهای چریکی را در آنجا فرا گرفت.
او پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»،در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت و کلاسهای آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد.
رزمندگان در جبهه از اصطلاحاتی استفاده میکردن زیبا که ریشه در اعتقادات انها داشت .رزمندگان در طول ۸سال دگه برای خودشان دنیایی دیگر ساخته بودن با اوصاف بهشت /انها دنیایشان را از بیرون جدا کرده بودن مثلی که متعلق به کره دیگر بودن فضایی بودن /کسی که برای اولین بار وارد جبهه میشد اصلا تصور نمیکرد چنین دنیایی باشد همه یک رنگ و هیچکدام بر دیگری مقدم نیست اسمش فرمانده هست در صف می ایستد تا نوبتش شود وضو بگیرد از سرویسها استفاده کند .روحانی است الان داشت روی منبر موظه میکرد .یک ساعت بعد داره ظرفهای هم چادریهایش را میشورد /ای بابا ایشان ریس مدرسه ما هستند اینجا همراه شاگردانش داره سینه خز میرود .نه زین به پشت نه پشت به زین است /پس چرا اینجوری هست /ای وای مهندس فلان است داره یک بچه ۱۶ساله از جلو نظام و بشین پاشو میدش خدای من اینجا کجاست نکنه خوابم بهشت نیست /
و پس از مدت ها سکوت اینبار علی پشیتاز و سمیر با آهنگ بد نیست همراه با متن ترانه و لینک مستقیم و کیفیت عالی از تاپ موزیک
آهنگ و ترانه : سمیر | تنظیم و میکس و مستر : امیر عرشیا
ترانه و شعر آهنگ بعد تو علی پیشتاز
شاید الان نباید بیش از حد باشیم احساسی ولی میخوام واسه آخرین بار رو به روم وایسی
چی دور چشماتو نم میکنه تو که میدونی اشکات دیوونم میکنه
باور کن دست من نیست واسه من میرم اینو بعد میفهمی
مشتتو سفت کن غورت بده بغضتو وانمود کن بیرحمی
میدونم دلت بد بودنو بلد نیست
ولی بدون من دنیا که انقدر که فک میکنی بد نیست
بد نیست من باشم دور تا تو بسازی دنیاتو بی من بد نیست
من برم از دلت بذار بگن بهت دیدی مرد نیست
رفتو تنهات گذاشت به فکر فردا باش ولی تو فرداهات باور نکن اگه گفتن دوست نداشت تکست آهنگ بعد تو علی پیشتاز
سعی کن باشی آرومتر من هنوز اینجا رو به روتم
تو اشکات پاکن مثه بارونن نمیرم تا نیاد بارون بند
به چیم دلخوشی من آخر خطم تو چی
مثه اولا کله شقی فک میکنی درست میشه حتی وقتی
توی چشمات میخونم زجر کشیدنو خسته نشدی انقدر بخشیدی منو
تو خام دل پاکت شدی چرا هیچی نمیگی چرا ساکت شدی
نریز تو خودت بریز رو سر من احمق که کردم مریضو خلت
ازم تو مخت یه بت ساختیو خیلی عزیزه بتت دیدی میشکنه چه راحت الان منمو یه ساکم
ببین از عمرمون سه سال رفت رو این رابطه نمیشه حساب کرد
بد نیست من باشم دور تا تو بسازی دنیاتو بی من بد نیست
من برم از دلت بذار بگن بهت دیدی مرد نیست
بد نیست بد نیست بد نیست
من باشم دور تا تو بسازی دنیاتو بی من دیدی بد نیست
من باشم دور تا تو بسازی دنیاتو بی من دیدی بد نیست
یک لحظه قبل از اینکه بری چک کن
خالی نباشه پاکت سیگارم
جوری برو که حس نکنم رفتی
وقتی برو که حال خوشی دارم
بردار و با خودت ببر از اینجا
هرچی که از تو خاطره می سازه
عطرت نمونه رو تن این خونه
وقتی برو که پنجره ها بازه
بی من نپوش ژاکت آبیتو
با اون لباس ساده و مغروری
زیبا نباش اینهمه بی انصاف
کمتر بخند وقتی ازم دوری
اصلا” غمت نباشه خیالت تخت
من بعد تو بهونه نمیگیرم
خو میکنم به خلوت و تنهایی
راحت بخواب بی تو نمیمیرم
♫♫♫
یک لحظه قبل از اینکه بری چک کن
خالی نباشه پاکت سیگارم
جوری برو که حس نکنم رفتی
حالا برو که حال خوشی دارم